داستان کوتاه (سلیمان و مورچه عاشق)
خدای خوب من کاش نمی فهمیدیم و کاش می فهمیدیم،نمی فهمیدیم آنطور که دلمان می خواهد و می فهمیدیم آنطور که هست

پنج شنبه 12 ارديبهشت 1392
نویسنده : محمد دهدار
بازدید : 396

داستان کوتاه (سلیمان و مورچه عاشق)

روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی.

مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آ ورد
تمام سعی مان را بکنیم، پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند:
اُدعُوا اللهَ وَ اَنتم مُوقِنونَ بِالاِجابَهِ وَاعلَموا اَنَّ اللهَ لا یَستَجِیبُ دُعاءَ مِن قَلبِ غافِلٍ لاه؛
خدا را بخوانید و به اجابت دعای خود یقین داشته باشید و بدانید که
خداوند دعا را از قلب غافل بی خبر نمی پذیرد.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







:: موضوعات مرتبط: داستانک، ،
:: برچسب‌ها: "داستانک, جمله کوتاه, دانشجو, دانشگاه, امتحان",



تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان کلبه اندیشه و احساس و آدرس mohammad.dh.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.